عاشقانه
چندین سال پیش دختری نابینا زندگی می کرد که به خاطرنابینا بودن از خویش متنفر بود.او از همه نفرت داشت الا نامزدش. روزی دختر به پسر گفت که اگر روزی بتواند دنیا را ببیند ان روز روز ازدواجشان خواهد بود. تا اینکه سر انجام شانس به او روی اورد و شخصی حاضر شد تا یک جفت چشم به دختر احدا کند. ان گاه که توانست همه چیز از جمله نامزدش را ببیند.پسر شادمانه از دختر پرسید:ایا زمان ازدواج ما فرا رسیده؟ دختروقتی که دید پسر نابیناست.شوکه شد!بنابر این در پاسخ گفت:"متاسفم نمی توانم باهات ازدواج کنم اخه تو نابینایی."پسر در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت سرش را پایین انداخت و از کنار تخت دور شد. بعد رو به سوی دختر کرد و گفت:"بسیار خوب فقط ازت خواهش می کنم مرا قب چشمان من باشی
نظرات شما عزیزان:
خوشحال میشم به منم سری بزنیhttp://allu1t2c.loxblog.com
به ما هم يه سر بزن.
ساغول
Power By:
LoxBlog.Com |